راز

مادر بزرگ مشغول صحبت با نوه اش بود از ان قدیم ،ندیم ها و تابستانهای قدیمی!

مادربزرگ:اه!یادش بخیر تابستان های قدیم چه کیفی می داد!!زیر خنکای کولر وپنکه های پایه کوتاه که تازه گرمای تابستان را برایمان معنادار می کرد!

شب های تابستان ،همه خانواده دورهم،از کوچک وبزرگ تا پیر وجوان.همه در حیاط های پت وپهن خانه ها و روی تخت های چوبی دور هم جمع می شدند.

همراه با خوردن هندوانه سرخ به شرط چاقو که هنوز نبریده دلمان می رفت!

ظرف اجیل که پر بود از بادام وپسته وتخمه های افتاب گردان که نیاورده تمامش راخورده بودیم!

نوه خطاب به مادربزرگش:وشیرینی های تر که باچای خوش رنگ مادربزرگ چه می چسبید!

مادربزرگ با لبخندی ادامه داد:بعضی شب ها برای عوض کردن حال واحوالمان وخالی نبودن عریضه ،همراه فامیل"دوست واشنا ویا همسایه روی پشت بام پشه بند می زدیم و تا دمدمه های صبح راحت از هر گونه مشغله و ذهن اشفته خواب بودیم..

شاید هیچ کدام از این ها مهم نبود،مهم این بود که دل هایمان خوش بود وکجا زندگی کردن وکدام محل بودن ،برایمان ملاک نبود.

هر کجا بودیم ،بودیم وهمیشه این ضرب المثل _که اگر بشود ضرب المثل تلقی اش کرد_این قضیه را تداعی می کرد:کجا خوش هستی ،ان جا که دل خوش است.

وبالاخره با همه اینها وخاطراتی که در بایگانی ذهن مان ثبت می شد تابستان را سر می کردیم ودر اخر افسوسی بر مانبود.!

نوه در حالی که از صحبت های مادربزرگ به وجد امده بود ،گفت:وای کاش می شد زندگی مثل یک ودیو دکمه برگشت داشت،حتی برای یک لحظه_وهمه این خاطرات بار دیگر review می شد .

تکرار میشد انقدر زیاد که دیگر دلمان هوس ان روز ها رانکند!

مادربزرگ در حالیکه خواب عمیقی چشمان مهرابنش را فرا گرفته بود با لبخند ملیحانه اش گفت:دریغا !که دیگر همه چیز گذشت واب از سرمان نیز گذشته است...



نظرات شما عزیزان:

ساناز
ساعت12:32---29 تير 1391
نمیگذارم … سرگذشت زندگانیم … سرگذشت درگذشت آرزوهایم باشد …

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: